ابوذر زمان2
اینقدر عظمت داره که زبونم قاصره از تبریک گفتن ولادتش. باور کن هیچی سر زبونم نمیاد بگم جز اینکه:
تولد چشم و چراغ مملکتمون مبارک.
تو پست قبلی در مورد شیخ محمدتقی بافقی براتون چیزایی گفتم، یادتونه که. قول دادم پست بعدی مکمل قبلی باشه اینم از مکمل:
حتماً این حکایت رو شنیدین که یه روز زنان دربار رضاخان بدون رعایت حجاب وارد حرم مطهر حضرت معصومه(سلام الله علیها) میشن.شیخ از این حرکت خانواده شاه خیلی ناراحت میشه و پس از اثر نکردن پیغام امر به معروف ونهی از منکر شیخ، ایشان، خود به حرم رفته خواستار بیرون رفتن همسر و دختر شاه از حرم مقدس خانم فاطمه معصومه(سلام الله علیها) میشه. خانواده شاه فوراً این خبر رو به گوش رضاشاه می رسونن و رضاشاه هم بی درنگ با انبوهی از سربازان زرهی راهی قم شده، حرم رو محاصره می کنن و رضاشاه با چکمه وارد حرم میشه و افراد گارد تعدادی رو مضروب و آیت الله محمدتقی بافقی رو دستگیر می کنن و رضاخان شخصاً شیخ محمدتقی بافقی رو به باد لگد و ناسزا گرفت و بعد به زندان انداخت.
حالا اینجا رو داشتته باش که چه اتفاقی می افته!!!!!
شیخ محمدتقی به زندانی در ری تبعید شد و مدتی اونجا بود. سرهنگی توی اون زندان بود که دختری با بیماری لاعلاج داشت. سرهنگ قصه ما اوصاف شیخ رو زیاد شنیده بود لذا نزد شیخ اومد و گفت: اگه کاری کنی که فرزندم شفا پیدا کنه با نفوذی که دارم کاری می کنم که از زندان آزاد بشی.ولی شیخ ما بامعرفت تر از این حرفا بود گفت: من بدون دوستام هیچ جا نمی رم. سرهنگه قبول می کنه و قول میده در صورت شفای دخترش ، شیخ و تعدادی از دوستانش رو از بند رها کنه.
به خواست خداوند دختر سرهنگ سلامتی شو بدست میاره و شیخ به همراه چند تا از دوستانش از زندان آزاد میشن البته ناگفته نمونه که تلاش های آیت الله حائری برای آزادی شیخ محمدتقی بی تأثیر نبود.
قصه ما به سر رسید صبر کن کجا؟؟؟؟ کلاغه که به خونه ش نرسید
شیخ محمدتقی بافقی، اکثر شبای جمعه با پای پیاده به مسجد جمکران می رفت. اون روزا که جاده درست و حسابی ای به مسجد ختم نمی شد لذا شیخ، سنگهای جاده رو از جلوی راه زائران جمع می کرد تا برای زیارت مسجد اذیت نشن. تا به حال به این فکر کردی که من و تو هرگز سنگی از جلوی پای مؤمنی، ازئری، بنی بشری برداشته ایم یا نه برعکس انداخته ایم!!؟؟؟؟؟؟