سفارش تبلیغ
صبا ویژن

موعود شایسته

دختران حتماً بخوانند

به نام آفریننده یکتای عادل که اندر خلق و ایجاد، انصاف کند و اندر میان نسوان و جماعت ذکور مساوات کند. الغرض، حکایت این بنده مؤنث کردگار! از همان بدو ورود به عالم آدمیان آغاز گردید که بنا بر بعضی روایات، مصادف بود با میلاد یکی از کاکل زری های خویشان. از قضا، هر دو را یک طبیعت روا نمودی و تادهان وا نمودی و فرمودی که نوباوه ی خاله جان شاهزاده ای ست بر مُرید فرشتگان و افتاده از درز کهکشان و بالا نشان و فاخر و تاج بر سر و پسر، جماعات خویشان و قومان و قبیله بزرگان و با نوران عقل در چشمان، دویدند و پریدند بر سر تخت خاله رسیدند و طفل بوسیدند و باقی ماجرا.

و آنگاه طبیب سر افکنده و لب از خنده فرو بسته و غمزده، آرام زمزمه نُمود: و کودک دیگر، استعیذ باالله خاک بر سر است و دختر است.

شیون و فغان بلند گشت از نهاد مادر و با حسرت نظاره می کرد طفل خواهر را...

جده ی ما که پیرزنی بود تکیده و خمیده و چشم ندیده و گوش نشنیده، قرنی از وجود مبارکش می گذشت و العجب هنوز زبان در دهان می چرخاند و خلق را با سخنان       می جنباند! و طرف را می شست و می رفت و به کناری می انداخت!! و بر حسب اتفاق، همیشه طرف من بودم! از بیانات گهربار جَدّیْنا اینکه: دختر ضعیفه است و نحیفه است و نبودش به از بودش! چه فایده وجود این موجود که مایه ننگ است و منگ است و سربار است و خوار است و برای کار است!!!

و از قصارهایش مِن باب فرزند خاله یکی اینکه: پسر نگو قند عسل، و دیگر اینکه: گل پسری، شاه پسری، تاج سری.

در روایات ثبت است و بر خاطرم گذشت هر گاه که ما دو تن بر محفلی وارد آمدیم گر من سلام می کردم، جواب همی نکردن و گر او سرش را همچو گاو زیر انداخت و رفت دنبال دیگر تاج سرهای فامیل، همگان جانها را چونان نقل و نبات قربانش کردندی و هزاران دعا و بلا گردان بر وی خواندندی و اسفندها راندندی و او را در صدر نشاندندی و در دهان ما گِل چپاندندی!

و دیگر خاطره آنکه گر ما دو تن بر سر خوان نعمت روبرو همی نشستی، گوشتهای طعام را در حلق او کردندی و بنده حقیر هم که کوفت خوردندی، به درک.

مصایب و مقاتل مراثی فراوان بر ما روان گشته و چه تحفه ها که در مراسم میلاد هر ساله اش به جیب می زند و ما هم که زیر بته عمل آمده ایم!

اتفاق را، پیش دانشگاهی همی خواندن گرفتیم و کنکور هم رساندیم و نذر ها و ختم ها بود که برداشته گشت ز بهر قبولی این خفه شده و بَتَر آنکه مادر ما نیز نماز یومیه را به حق قبولی همان خفه شده می خواند. حال ما خود گفتنی نیست که سوز سینه بدر آرد و خشم و کینه.

الغرض، نتایج کنکور اعلام گرداندند در اینترنت و سایت هم که خدا اصلاحش کناد، راه نمی داد. ساعات می گذشتند و تسبیح ها می گشتند، دفع چشم زخم می نوشتند و فوت می نمودند بر قند عسل جان و چشم ها خیره بود بر صفحه نُمایه.

تنها همین قدر گویم که کنکور سالها گذشته و کاکل زری خاله جان هر سال چشم قبیله را خیره بر صفحه نُمایه نگه می دارد و تا آنجا که ما می دانیم نامش در قبولیان نیامده که نیامده.قوم هنوز هم بر وی از تمام سر و کله شان نثار می نُمایند، لیکن گویا ما را نیز بر طبق آخرین گردهمایی خویشاوندی در میان آدمیان حساب نموده اند و در جواب سلاممان لبخند هم رسانند و این از اثرات همان رتبه نخست کنکور این بنده حقیر است.

و البته جمعی نیز طبق آخرین اخبار به هنگام وضع حمل اگر پسر نبود با افتخار تمام     می گویند:                دختر است         

                                نویسنده:مطهره .ر                                         

 

   


از ماست که بر ماست

                                               از ماست که بر ماست

تذکاری خواهم نبشتن اندر احوال ماکسیما نشینان تریپ خفنی( اطال الله بقائهم)

بندگان، سخن ها رانده اند که روزی روزگاری قرتی دختری فاضل و ادیب و بزک کرده بسیار و خلعتی تنگ و چسبان پوشیده قصد گشت و گذار بکردی و بر مرکب خود ماکسیمای مدل سنه ی خمسین و ارب‍عمائه بنشسته، در کوچه ها سیر بکردی، به ناگه دیدگانش به جمال انور گنده شابی محتشم روشن شد اولنگون شدندی بر شاخ پسته.

شاب دیدگان از حدقه بیرون زده، بانوی بر خر نشسته را به تزیّد دید بزدی و عشق بانو به دل و جگر پاره پاره ی شاب، عجیب نشستن کرد تا به حدّت و شدّتی که لنگ و پاچه ی شاب به سستی تمایل بکردی و موزه های میکائیلی اش ز لنگ بیرون بیافتادندی، پس حیلتی در باب وی ساخت و زان بالا مُقام نعره بر آوردکه: های دخترو، های خوشکلو مال مو می شدندی؟

بانو از خدای خواسته و اشک ز بطر در دیدگان حلقه زده، فریاد زدندی که: همی بسیار خواهم شدن ول چه کنم که خر وانمی ایستندی.

القصه شاب و شابه موسوم گشتندی به شوی و ضعیفه.

ماهها بگذشتندی تا به وقتی که دو ریالی کج ضعیفه راست بشد که شوی چند زمانی ست گرفتار به دام هجمه ی فرهنگی شده استندی. زین سبب مدتی چند زاغ سیاه شوی را چوب زدندی تا شیر فهم گشته آید که مرد را چه شده است؟

ولی ز بخت شوم، نعوذ بالله من قضاء السّوء، امر بر ضعیفه چنین روشن گشت که دلبرانی تریپ خفن که شرارت در طبعشان مؤکد شده، با دیدگانی ناوک انداز وقاره پیما قاپ دل شویش را ربودندی و وی را به جنگ ستارگان وارد بکردندی و شوی صبح را تا به شب در سوییت های مجلل دلبران به از ماکسیمای ضعیفه پشتک وارون انداختندی ورسید به ضعیفه از انواع زجر و رنجه آنچه رسید.

زان پس درین معنی بسیار گل ها لگد کردندی و به شوی لگدها پراندندی کاین زیبا رویان تور کننده حیلتگرانی بیش نیستندی ول هزار آه و هزاران افسوس که چشم و دل هیز و پلشت شوی طعمه ی صیادانی بس بی شرم شده بودندی و ایشان در شوی می دمیدند بسیار و حرف ضعیفه کُرکُری بودی به گوش شوی.

ضعیفه چه بسیار کوشیدندی تا قضای ایزد با حیلتهای وی موافقت و مساعدت کردندی که نشد و عاقبت کار ایشان همان شد که از آن دیگر مُطلّقگان آمده؛ که اندر زمان موجود مثبت بی نهایت بودندی و ما را با آن کار نیست به هیچ حال.

حال که نشاط، رفتن کرده است و مُلمّات دهر چند درد در دل ضعیفه آوردندی غُرّه سر دادندی که ای کاش! خود با بزک وسایلی چون پن کیک و ریمل و لایتنر و رژگونه تور بر سر گذر عابران پهن نکردندی تا به لنگ چنین بولهوسانی گیر کرده آیندی.

                                                              تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل.